راز دیپلم عربی
موقعیت 4 :مانند هر روز منتظر رفتن به قاطع 1 برای پانسمان بودم. انگار این جا برای خالد موقعیت مناسبی برای پیگیری موضوع عرب بودنم بود و هر وقت اینجا جمع می شدیم عقد گشایی می کرد. کنار حمام های انفرادی ایستاده بودم. داشتم اطلاعیه ای را که بچه ها روی دیوار نصب کرده بودند و از آنها می خواست که ظرف های خود را در حمام ها نشویند، می خواندم که خالد آمد و متوجه خواندن آن توسط من شد، از نظر خودش فرصت مناسبی برای گیر انداختن من بود، با اشاره به اطلاعیه، از من خواست که متن را برایش به عربی ترجمه کنم. خودم را به نشنیدن زدم و رویم را به سمت دیگر برگرداندم، گویی چیزی نشنیدم! خالد با صدای بلندتر دوباره تقاضایش را تکرار کرد و این بار به او گفتم عربی بلد نیستم. نزدیک تر آمد و با عصبانیت بیشتر گفت: می گم ترجمه کن!
عباس یکی از بچه های اصفهانی آسایشگاه که اندکی عربی بلد بود و رابطه خوبی از نوع مثبت با عراقی ها داشت و در حال شستن رخت هایش بود، رو به او کردم و گفتم: عباس! براش ترجمه کن چی نوشته. خالد با تشر و فحش و ناسزای ناموسی که از بیان آنها شرم دارم، شروع کرد به وراجی کردن ، از این حرف های او به تنگ آمدم و بدون عکس العملی سرم را پایین انداختم و از رفتن برای پانسمان منصرف شده، برگشتم به سمت آسایشگاه و خالد همچنان داشت ناسزا می گفت. بشدت اعصابم را بهم ریخت ولی اسیر بودم و دربند و کاری از دستم بر نمی آمد. آن شب عباس گفت: خوب کنفش کردی. وقتی بدون جواب دادن به او ول کردی و رفتی از شدت عصبانیت می سوخت، حال کردم. از آن به بعد، از مواجه شدن با خالد اجتناب می کردم تا از شرش در امان بمانم. چند مدت از این ماجرا گذشت و من کم کم به این نتیجه رسیدم که بهتر است قضیه را یک طوری جمع کنم تا بیش از این آسیب نبینم.
ادامه دارد ...
نظرات شما عزیزان: